گفت ای افسوس، در این دام مرگ باز صید تازه ای را میبرند...!!

– هوشنگ ابتهاج “گفتمش: «شیرین ترین آواز چیست؟» چشم غمگینش به رویم خیره ماند، قطره قطره اشکش از مژگان چکید، لرزه افتادش به گیسوی بلند، ..

گفت ای افسوس، در این دام مرگ باز صید تازه ای را میبرند...!!
گفت ای افسوس، در این دام مرگ باز صید تازه ای را میبرند...!! - Mali2000

هوشنگ ابتهاج

“گفتمش:

«شیرین ترین آواز چیست؟»

چشم غمگینش به رویم خیره ماند،

قطره قطره اشکش از مژگان چکید،

لرزه افتادش به گیسوی بلند،

زیر لب، غمناک خواند:

«نالۀ زنجیرها بر دست من!»

گفتمش:

«آنگه که از هم بگسلند . . .»

خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:

«آرزویی دلکش است، اما دریغ

بخت شورم ره برین امید بست!

و آن طلایی زورق خورشید را

صخره های ساحل مغرب شکست! . . .»

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ

در دل من با دل او می گریست

گفتمش:

«بنگر، درین دریای کور

چشم هر اختر چراغ زورقی ست!»

سر به سوی آسمان برداشت، گفت:

«چشم هر اختر چراغ زورقی ست،

لیکن این شب نیز دریایی ست ژرف!

ای دریغا شبروان! کز نیمه راه

می کشد افسون شب در خوابشان . . .»

گفتمش:

«فانوس ماه

می دهد از چشم بیداری نشان . . .»

گفت:

«اما، در شبی این گونه گنگ

هیچ آوایی نمی آید به گوش . . .»

گفتمش:

«اما دل من می تپید

گوش کن اینک صدای پای دوست!»

گفت:

«ای افسوس! در این دام مرگ

باز صید تازه ای را می برند،

این صدای پای اوست . . .»

گریه ای افتاد در من بی امان

در میان اشک ها، پرسیدمش:

«خوش ترین لبخند چیست؟»

شعله ای در چشم تاریکش شکفت،

جوش خون در گونه اش آتش فشاند،

گفت:

«لبخندی که عشق سربلند

وقت مردن بر لب مردان نشاند!»

من زجا برخاستم،

بوسیدمش.”

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: