خلاصه داستان:
ویلهلم توریستی ناشناخته است که همه چیز و همه کس را زیبا می بیند حتی سه کله تهی را! با این حال قهوه ای و قرمز و آبی علیه او دست به توطیه می زنند و ویلهلم هم به ناچار گیتارش را بر می دارد و آهنگی از جیمز بلانت می خواند تا این که