با کودکان این سرزمین، امیدها و نویدها برای آینده ای نزدیک
– پدربزرگ و مهان از جلوی غرفه دکتر اینگیلیش رد می شوند . مهان دکتر هاشمی را می بیند دست پدربزرگ را می گیرد . - پدربزرگ برویم پیش دکتر اینگیل..
پدربزرگ و مهان از جلوی غرفه دکتر اینگیلیش رد می شوند . مهان دکتر هاشمی را می بیند دست پدربزرگ را می گیرد
- پدربزرگ برویم پیش دکتر اینگیلیش ؟ پدربزرگ می گوید : الان میریم . یه خورده قدم بزنیم تا مامانتم بیاد بعد میریم پیش دکتر اینگیلیش
هنوز چند قدمی نرفته اند که مهان دست پدربزرگ را می کشد :
- بابا بزرگ یه دونه از این گلا بخریم می خوام بدم به دکتر اینگیلیش
بابابزرگ می خندد و گل را می خرد. مادر از راه رسیده است. به طرف غرفه دکتر اینگیلیش می روند. مهان با گل جلوتر از همه می دود. و
بعد صحنه زیبا اتفاق می افتد
مهان امروز آمده بود موسسه که کتاب های زبانش را بگیرد. داستان را بابا بزرگ حمید برایمان تعریف کرد
#دکتر_مسعود_هاشمی
#دکتر_اینگیلیش
#آکادمی_زبان_هفت_اقلیم
#گروه_آموزشی_دکتر_اینگیلیش
#تالیف_کتابهای_ویژه_آموزش_مکالمه_زبان
#اپلیکیشن_دکتر_اینگیلیش
#اپلیکیشن_واقعیت_افزوده
#گیمهای_آموزشی
#تکالیف_آنلاین
#کلاسهای_آنلاین
#پشتیبانی_هوشمند
#هم_زبان_هم_بازی
#آموزش_زبان_کودک
#هفت_گنج